سوپرهیرو

از صبح که چادر بزرگ را سرپا کردند و همه به سرعت مشغول چیدن صندلی‌ها و آماده کردن نمایش شدند استرس به جانم افتاده. نفیسه می‌گوید برای نمایش اول خیلی هم عادی است که آدم استرس داشته باشد اما من کارم از این حرف‌ها گذشته. از صبح قلبم انگار که یک ساعت شنی باشد شروع به پایین ریختن کرده و دلم انگار که محتویاتش قانوناً باید یخ‌زده باشد، حالا در حال ذوب شدن است. رعشه‌ی خفیفی توی بدنم افتاده که هرلحظه از محدوده‌ی قفسه‌ی سینه‌ام بیرون می‌زند و عین یک ویروس، بیشتر و بیشتر توی بدنم پخش می‌شود. وقتی می‌روم توی چادر و جایگاه را بدون حضور تماشاگرها دید می‌زنم انگار که در سردترین مکان دنیا هستم و از یک نفر خواستگاری می‌کنم می‌لرزم، گلویم خشک می‌شود و حس می‌کنم همه‌ی عالم منتظر خرابکاری من هستند تا سوژه‌ی جدیدی برای گروه‌های تلگرامی‌شان جور کنند. تصور اینکه روی هر صندلی قرار است یک نفر بنشیند و چند ساعت با چشم‌هایش به من زل بزند و من هیچ‌کار خاصی نکنم، ته دلم را خالی می‌کند.
زندگی من توی پانزده ثانیه از این‌رو به آن‌‌رو شد. پانزده ثانیه کلیپ که پیج اینستاگرام تهران روی صفحه‌اش گذاشت و همه خواستند بدانند آن پسری که نشسته روی صندلی مترو و بدون توجه به نگاه آدم‌ها و رد شدن ایستگاه‌ها کتاب می‌خواند کیست. ادمین صفحه دو سه ساعتِ تمام صندلی روبرویی من نشسته بوده و تمام مسیر رفت و برگشت مترو را به جای کلش آف کلنز، داشته از من فیلم و عکس می‌گرفته. با این اپلیکیشن‌های تایم‌لپس، سه ساعتِ فیلم را سریع کرده و در کل شده پانزده ثانیه. زیر همین ویدیو هم نوشته بار اولی نبوده که من را توی واگن آخر خط دو موقع کتابخوانی دیده. همین کلیپ پانزده ثانیه‌ای و یک تگ شدن ساده باعث شد من کلی لایک بخورم و یک شبه انگار که استندآپ کمدی اجرا کرده باشم تیتر یک خیلی از سایت‌ها و روزنامه‌ها بشوم که کتابخوانی هنوز زنده است. بعد هم خبرنگارهایی که دایرکت مسیج می‌دادند و می‌خواستند با من مصاحبه کنند. بین آن همه مسیج اما مسیج نفیسه چیزی بود که من می‌خواستم، پیشنهاد کار در ازای کتابخوانی.
فردا صبح رفتم به آدرسی که نوشته بود. همان دم ‌در ازم پرسیدند با کی کار دارم و وقتی گفتم با خانم نفیسه طاهری تعجب کردند. زنگ زدند و پرسیدند که ببینند قضیه از چه قرار است. پیرمرد نگهبان که انگار از سر و وضع من خوشش نمی‌آمد برایم جایگاه نفیسه را توضیح داد. اینکه تمام این تشکیلات مال پدرش است و او هم دختر یکی‌یک‌دانه‌اش. کلی توضیح داد که چطور احترامش را نگه دارم و خدایی نکرده پایم را از گلیمم درازتر نکنم که اگر اینطور شود خودش شخصاً حسابم را می‌رسد! نفیسه که آن موقع خانم طاهری صدایش می‌زدم ازم تست گرفت. توی اتاقی که قاب عکس پدرش روی دیوار بود مجبور شدم حین حرف زدنِ چند نفر چند صفحه از کتابی که تا حالا نخوانده‌ام را بخوانم و ماجرایش را تعریف کنم. مرحله‌ی بعدی موقع پخش یک آهنگ راک، مرحله‌ی بعدترش هم بین دو باندی که با صدای وحشتناک بلندی موزیک‌های بی‌کلام و با کلام و صدای بوق ماشین و انواع جک و جانور را پخش می‌کردند. نفیسه قضیه را خیلی خوب فهمید؛ این‌که یکی می‌تواند روی بند راه برود، یکی می‌تواند شیر را آموزش بدهد که از وسط حلقه‌ی آتش بپرد، یکی هم می‌تواند تمام پله‌های برج دبی را روپایی بزند و بالا برود؛ اما من نه، من حتی نمی‌توانم یک جوک بامزه را خوب تعریف کنم. نفیسه فهمید که اگر هر کسی یک قدرت داشته باشد، قدرت من در کم کردن صدای محیط است. فهمید که می‌توانم توی همهمه‌ی یک مهمانی شلوغ، کلمات را به سلامت وارد چشم و ذهنم کنم. می‌توانم توی تاکسی کتاب را باز کنم و به کلمه‌ها که زل بزنم، دیگر صدای راننده و دستگاه پخش و بوق‌ ماشین‌های بیرون را نشنوم. وسواس،‌ مرض یا هرچیزی که هست من وقتی توی یک اتاق خالی و ساکت هستم فکرم، ذهنم، تمرکزم، همه از لای در نیمه باز، از سوراخ کلید در، حتی از لای پنجره‌ رد می‌شوند و برای خودشان می‌روند بیرون. برای همین فراری‌ام از کتابخانه‌ها و جاهای ساکت. کتاب‌های درسی که از یک زمانی به بعد برای من مردند و تمام شدند. همه‌ی خواندن‌هایم شد چیزهایی که دوست داشتم بخوانم. رمان، داستان‌کوتاه، داستان همشهری، 24 و مجله فیلم شدند اولویت‌های من. آنا کارنینا را سر کلاس فیزیک مغناطیس دانشگاه تمام کردم. کارور و جومپا لاهیری و خیلی‌های دیگر را توی اتوبوس و مسیر یک ساعته تا دانشگاه. فیلم و 24 هم مختص کلاس‌های عملی بودند و آرشیو چندین ساله‌شان را همان‌جا خواندم. مخفی شدن پشت ستون وسط کلاس و مانیتور کامپیوتر و بلعیدن خبرها و نقدها به همراه آن عکس‌های رنگی از سوپراستارها، تنها راه فرار از چُرت‌های سر کلاس بود. ترم آخر که سرکلاس رفتن اصلاً معنایی نداشت. حس مرد سی‌و‌پنج ساله‌ای را داشتم که نیمه‌شب از خواب می‌پرد، رد خُرخُرها را می‌گیرد و بهت‌زده زل می‌زند به صورت زنش و یک لحظه از خودش می‌پرسد همین؟ آن‌همه بدبختی و سختی کشیده‌ام برای همین؟!
بالاخره در زندگی هرکسی یک لحظه‌ی تأثیرگذار وجود دارد. این لحظه‌ی تأثیرگذار،‌‌ مثل میلاد مسیح، زندگی و زمان و تاریخ را برای آدم به قبل و بعد از خودش تقسیم می‌کند. آدمِ قبل از این لحظه‌ مثل روباتی است که برای فرار از روزمرگی زندگی می‌تواند به پوشه‌ای قفل‌شده در کامپیوتر محل کارش پناه ببرد و از این کار آنقدر لذت ببرد که بتواند هر شب مهمانی‌های مزخرف فامیلی و پلوهای بوی سوختگی گرفته را تحمل کند. آدمِ بعد از این لحظه‌ حالش از همه‌ی سیستم‌های اداری و قبض‌های گاز و برق و ویندوزهای اکس‌پی با آن بازی‌های مزخرفش به هم می‌خورد. منِ قبل از این لحظه‌ از آن آدم‌هایی بود که توی شهرستان زندگی می‌کرد و هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد بتواند از پس زندگی کردن در یک شهر دیگر -مخصوصاً اگر تهران باشد- بربیاید. منِ بعد از این لحظه اما فرق می‌کند.
لحظه‌ی تأثیرگذار زندگی من وقتی اتفاق افتاد که بیست و یک ساله بودم. وقتی بدون خواندن حتی یک صفحه کتاب درسی، رتبه‌ام از رفقایم که یک سال تمام برای کنکور درس خوانده بودند بهتر شد و تهران قبول شدم. زندگی من بار اول درست بعد از همین اتفاق عوض شد. من بودم و خیلی از چیزهایی که تجربه‌شان نکرده بودم. خوابگاه، هر روز مترو سوار شدن، حفظ کردن نقشه مترو، فهمیدن کرایه‌ی واقعی هر مسیر با تاکسی و اتوبوس و در نهایت سینماهای متنوعی که فیلم‌های مختلفی داشتند و می‌شد هر شب یک فیلم متفاوت دید. خسته شده بودم از شهری که می‌شود از اول تا آخرش را پیاده در عرض دو سه ساعت چرخید. کلی فانتزی داشتم و حالا لوکیشنی برای همه‌شان پیدا کرده بودم. توی مترو سعی می‌کردم بدون دست گرفتن از میله، سر پا بمانم و زمین نخورم. بدون کشیدن کارت، سوار بی‌آر‌تی می‌شدم و از چهارراه ولیعصر تا پارک‌وی می‌رفتم و برمی‌گشتم و تمام مسیر کتاب می‌خواندم.
وقتی با نفیسه آشنا شدم دو سال و نیم بود که تهران بودم اما هنوز همه‌چیز آن برایم عادی نشده بود. توی این مدت فهمیده بودم که اینجا هویت معنایی ندارد، اصلاً مهم نیست کی هستی و از کجا آمده‌ای. تنها چیز مهم این است که خسته نشوی، تسلیم شهر و شلوغی‌هایش نشوی، توی مترو نخوابی و دپرس نباشی. به هر پیرزنی که می‌رسی کمکش کنی وسیله‌هایش را تا جایی که می‌خواهد ببرد. نباید پله برقی را هم بدوی و سعی کنی زود برسی به واگن یا وقتی که شلوغ بود با هزار جور فشار خودت را هل بدهی و بچپانی آن تو. اگر وا بدهی و مثل بقیه باشی خیلی ریلکس، شده‌ای یک روبات.
وقتی کم‌کم حیوان‌ها را می‌آورند داخل میدان و یک‌دور باهاشان تمرین می‌کنند نفیسه نظرم را در مورد تهران می‌پرسد. جوابِ از قبل آماده شده‌ام را می‌گویم که تهران برای من انگار یک آدم زنده است؛ یک جاهایی‌اش فقط به فکر دلار و سکه و پول است، یک جاهایی‌اش درگیر لایحه و فوریت و قانون، یک جاهایی زده توی کار لباس و پارچه و یک جاهایی‌اش آن‌قدر مسکونی است که انگار با همان جاها می‌نشیند و خستگی‌اش را در می‌کند. آدم کوچولوها آن‌طرف‌تر برای نمایش‌شان تمرین می‌کنند و توی سر و کله‌ی هم می‌زنند و می‌خورند به پر و پای بقیه. معلوم نیست نفیسه به آن‌ها می‌خندد یا به توصیف من. انگار که چند سال است می‌شناسمش و سنگ صبورم باشد بهش می‌گویم دلم برای مترو تنگ شده. برای اینکه یک بلیط یک سفره بخرم و بروم طرف بهارستان، واگن‌ها که خالی شوند بروم روی آن صندلی‌های آخر مترو بنشینم و از براتیگان شروع کنم تا برسم به موراکامی. تا صادقیه بروم و وقتی برای چندمین بار برمی‌گردم سمت تهرانپارس آلیس مونرو را شروع کنم. دلم تنگ شده برای اینکه همه یک طوری آدم را نگاه کنند که از خودت خوشت بیاید و فکر کنی که انگار یک تنه داری سرانه‌ی مطالعه‌ی مملکت را بالا می‌بری. نفیسه باز هم می‌خندد، دوباره معلوم نیست به حرف من یا به سگی که دارد وسط صحنه روی دو پایش راه می‌رود.
وقتی فالوئرهای من یک شبه چند هزارتایی شدند دیگر کمتر مترو می‌رفتم، یا اگر هم می‌رفتم آن جای همیشگی نمی‌نشستم که یک نفر بیاید و از کارم تعریف کند. بعد هم شروع کند به گفتن اینکه یک زمانی او هم زیاد کتاب می‌خوانده اما حالا وقتش را ندارد. نفیسه می‌گفت قرار است مسافرهای پولدار قطار عقاب طلایی که از مجارستان حرکت کرده هم بیایند و برنامه را ببینند. مجبورم می‌کرد هر روز تمرین کنم. با هم می‌رفتیم جمعه بازار پاساژ پروانه و از 8 صبح تا 5 بعد از ظهر درست عین فروشنده‌ها آنجا می‌ماندیم. توی آن شلوغی‌‌ که سوزن می‌انداختی پایین نمی‌آمد مجبورم می‌کرد کنار بساط فروشنده‌ها بنشینم و وقتی که با مشتری‌ها چانه می‌زدند کتاب را باز کنم و سعی کنم توی همان سر و صدا، کلمه‌ها را از راه چشم وارد مغزم کنم. قسمت جذاب ماجرا برای من،‌ نه فضای سرد و برفی و دوراهی عشقی دکتر ژیواگو، که خوردن صبحانه و ناهار همراه نفیسه بود. همین موقع‌ها بود که بهم گفت می‌توانم خانم طاهری صدایش نزنم و خیلی راحت بگویم نفیسه. خنده‌ام گرفته بود و در جواب «به چی می‌خندی؟»های نفیسه ‌هیچ‌رقمه نمی‌توانستم حرف‌های پیرمرد نگهبان را برایش بگویم. وقتی هم اسمش را گفتم و هم از پس تمرین برآمدم کار را سخت‌تر کرد و تصمیم گرفت که روز بعد برویم بازار تجریش. فکر می‌کردم شلوغی‌ چندبرابر، صداهای بیشتر و فرم سخت‌تر خداحافظ گری کوپر، غول مرحله آخر باشد اما اینطور نبود و نفیسه بلیط کنسرت چارتار را رو کرد و رفتیم سالن برج میلاد. وقتی وسط اجرا کتاب را می‌بستم و آهنگ مورد علاقه‌ام را زیر لب زمزمه می‌کردم نفیسه به زور خنده‌اش را قورت می‌داد و بهم چشم‌غره می‌رفت. وقتی ازم می‌خواست که کتاب را باز کنم و بخوانم، با دستم عدد یک را نشان می‌دادم و ازش خواهش می‌کردم که بگذارد فقط همین یک آهنگ را گوش کنم. بعضی جاها هم نمی‌توانست بیاید و تمرین‌های یک نفره را برایم ترتیب می‌داد. استادیوم آزادی چه موقع بازی‌های پرسپولیس چه سالن سرپوشیده وقت بازی‌های تیم‌ملی والیبال؛ من این شانس را داشتم که بدون خرج کردن حتی یک ریال از جیب خودم و فقط به عنوان یک دوره‌‌ی کارآموزی این مکان‌ها را تجربه کنم. بازی که تمام می‌شد و بیرون ورزشگاه می‌دیدمش از همان دور که من را می‌دید مچ دست راستش را کمی توی هوا می‌چرخاند. برایم توضیح داد که این حرکت یعنی «در چه حالی؟» من هم توضیح دادم که وقتی از همان دور، گردنم را یک ثانیه به سمت راست کج می‌کنم یعنی «خوب». از فضای داخل استادیوم که می‌پرسید می‌گفتم نوجوان که بودم تیم ملی فوتسال قهرمان آسیا شد و اخبار پسر بچه‌ای را نشان داد که توی سر و صدای کر کننده‌ی آنجا خیلی راحت روی صندلی خوابیده بود. من انگار بزرگ‌شده‌ی همان پسر هستم با این تفاوت که توی عکس و فیلم‌هایی که ازم می‌گیرند فقط مشغول کتاب‌خواندن هستم. این‌ها را که می‌گویم می‌خندد و می‌گوید «می‌دونستی خیلی اعتماد به نفس داری آقای سوپر هیرو؟» خنده‌اش را جواب می‌دهم و می‌گویم «اگه نداشتم که الان اینجا نبودم.» به خاطر کارم هم که شده نمی‌توانستم مثل بقیه از بودن در این مکان‌ها لذت ببرم، اما فانتزی جدید من کم‌کم داشت سر و شکل واقعیت به خودش می‌گرفت. سر و صدای بیشتر، کلمه‌های بیشتر و پول بیشتر؛ بدون شک بهترین شغل دنیا.
نفیسه با دست اشاره می‌کند و صندلی‌ای که وسط صحنه گذاشته‌اند را نشانم می‌دهد. باید خیلی آرام، یا به قول خودش موقر، روی صندلی‌ام بنشینم و ببینم قرار است چه کتابی بدهند دستم که قبلاً نخوانده‌ام. بلیط‌ها فروخته شده و مردم بیرون چادر برای خودشان می‌چرخند تا نمایش شروع شود. وقتی لباسم حاضر می‌شود بچه‌های گریم صدایم می‌کنند و اتاق پرو را نشانم می‌دهند. بیرون که می‌آیم کرکر خنده‌شان همه‌جای چادر را پر می‌کند و نگاه همه برمی‌گردد سمت من. نفیسه داد می‌زند «این چیه مسخره‌ها؟» و تندی می‌آید سمتم. خنده‌ها قطع می‌شوند و همه به بهانه‌ای از آنجا دور می‌شوند. یک کاور لباس از توی یکی از کمدها درمی‌آورد و می‌دهد دستم، می‌گوید «واقعاً فکر کردی قراره با لباس دلقک کتاب بخونی؟!» مِن‌و‌مِن که می‌کنم هلم می‌دهد توی اتاق پرو و از پشت سر صدایش را می‌شنوم که می‌گوید «گول اینارو نخور، اجرای اولته میخوان اذیتت کنن.»
همه‌ی بچه‌هایی که اینجا کار می‌کنند و من را دیده‌اند به نفیسه گفته بودند که حتی در بهترین و شلوغ‌ترین شب نمایش هم سر و صدا آن‌قدر نیست که من نتوانم تمرکز کنم اما نفیسه همیشه مجبورم می‌کرد سخت تمرین کنم تا به قول خودش عشقم به کلمه‌ها تحت هیچ شرایطی فروکش نکند. می‌گفت «به این چادرها فکر نکن، نذار شلوغی شب‌های اجرا خوشحالت کنه. مثل ماهی‌قرمزِ توی ظرف‌های کوچیک خودتو به یه شیشه محدود نکن.»
بهش گفته بودم وقتی چشم راستم روی یک کلمه است و آن را می‌خواند چشم چپم عین یک دختر بچه‌ی بازیگوش جلوتر می‌رود و فضای کلمه‌های بعدی را توی ذهنم می‌سازد، برای همین یادم می‌رود کجا هستم و اطرافم چه خبر است. بهش گفته بودم هرکجا که کلمه‌ها بروند من هم می‌روم و به همین خاطر هوایم را داشته باشد. هر دو با هم مثال همینگوی را زده‌ بودیم که موقع نوشتن پیرمرد و دریا، ‌با اینکه فرسنگ‌ها از دریا دور بود اما چند بار دریا زده شده بود و از این تله‌پاتی خنده‌مان گرفته بود. توی این مدت فهمیده‌ام که نفیسه خودش هم خوره‌ی کتاب است. برعکس دخترهای هم‌سن و سالش به جای اینکه مدام سرش توی موبایل باشد معمولاً کتاب دستش است و با هرکس که کاری دارد یا می‌رود و رودررو باهاش حرف می‌زند یا نهایتاً بهش زنگ می‌زند. آدم مسیج دادن و چت کردن هم نیست. خصلت‌های دهه شصتی‌اش را هنوز از دست نداده. روی صفحه اول هر کتابی که بهم می‌دهد مهر کتابخانه‌ی شخصی‌اش زده شده و طوری ازم ماجرا را می‌پرسد که انگار خودش آن را نوشته.
از اتاق پرو که بیرون می‌آیم نفیسه نیست. هرکس مشغول انجام هرکاری که هست یک لحظه توقف می‌کند و من را نگاه می‌کند. برای اولین بار توی عمرم آل‌استار و شلوار جین و تی‌شرتم را کنار گذاشته‌ام و کت‌شلوار پوشیده‌ام. حیف که نفیسه نیست. می‌روم روی صندلی گریم می‌نشینم و گریمور برایم ژل می‌زند و موهایم را دیکاپریویی شانه می‌زند. توی آینه‌ی قدی که خودم را نگاه می‌کنم باورم نمی‌شود این من باشم. شبیه پیانیست‌های لهستانی شده‌ام که قرار است توی سالن‌های باکلاس، نت‌های باخ را اجرا کنند و بورژواها تشویق‌شان کنند. ورودی چادر باز شده و مردم کم‌کم دارند می‌آیند تو. صندلی‌های خالی‌ای که از صبح من را می‌ترساندند حالا دارند پر می‌شوند. تهران برای من همیشه همین‌طور بوده،‌ جایی که شلوغی‌اش استرس به جان آدم می‌اندازد که شاید نتوانی گلیمت را از آب بیرون بکشی. استرسم یادم رفته بود اما هول و ولای بقیه را که می‌بینیم باز هم احساس سردی می‌کنم. یک نفر با یک تخته‌شاسی در دست و یک هدست توی گوشش می‌آید و برنامه‌ی نمایش را برایم توضیح می‌دهد. قرار است بعد از مجری من اولین نفری باشم که بروم توی میدان. همان‌هایی که دستم انداختند و لباس دلقک دادند بپوشم، می‌زنند روی شانه‌ام و برایم آرزوی موفقیت می‌کنند. هرچقدر اطراف را نگاه می‌کنم نفیسه را نمی‌بینم،‌ انگار که آب شده و رفته توی زمین. ملت دارند دست می‌زنند، مجری هم با شور و حرارت خاصی از برنامه‌های ویژه‌ی امشب صحبت می‌کند. لای پرده را کنار زده‌ام و دزدکی جمعیت را می‌بینم. وقتی مجری به مسافرهای قطار لوکس عقاب طلایی خوش‌آمد می‌گوید یک مشت پیرمرد و پیرزن چشم‌آبی با پوست‌های ‌شیربرنجی‌رنگ انگار که فارسی بفهمند بلند می‌شوند و در مقابل تشویق حضاری که کیپ تا کیپ جایگاه نشسته‌اند ابراز ذوق‌زدگی می‌کنند. قلبم انگار که مین‌یاب باشد و هرلحظه به مین نزدیک‌تر شود محکم‌تر می‌زند. مجری که جمله‌های روی پوستر نمایش را می‌خواند اسم من را صدا می‌زند و جمعیت که باورم نمی‌شود من را بشناسند شروع می‌کنند به تشویق کردن. چند نفر می‌زنند پشتم و می‌گویند برو. پرده را کنار می‌زنم و انگار که می‌روم تا با صندلی الکتریکی اعدامم کنند. عین چیزی که توی گروه سرود دبستان یادم داده‌اند اصلاً اطرافم را نگاه نمی‌کنم، نزدیک‌ترین مسیر تا صندلی را آرام و شمرده راه می‌روم و وقتی می‌رسم بدون اینکه جمعیت را نگاه کنم، دست‌هایم را کنار بدنم می‌گذارم و به احترام‌شان خم می‌شوم. وقتی کمرم را راست می‌کنم حس می‌کنم تپش قلبم از روی لباس هم کاملا‌ً مشخص است. هرچقدر اطراف را نگاه می‌کنم از نفیسه خبری نیست.
مجری روال کتابخوانی را توضیح می‌دهد؛ اینکه چطور یکی از تماشاگرها برای انتخاب کتاب معرفی می‌شود و اینکه چطور در آخر برنامه قرار است چند نفر ازم در مورد کتاب و داستانش سوال کنند. همزمان دو قفسه‌ی بزرگ کتاب را می‌آورند روی صحنه. به عمرم این همه کتاب را یکجا ندیده‌ام. اگر کتاب‌هایی که نفیسه بهم داده بود بخوانم تخم‌مرغ‌های طلایی بودند این قفسه‌های بزرگ، حکم مرغ تخم‌طلا را داشتند. برای آوردن کتاب از قفسه‌های بالایی باید از این دلقک‌هایی استفاده کرد که پاهای چندین متری دارند. مجری چشم‌هایش را می‌بندد، چند باری می‌چرخد و شاخه گلی پرت می‌کند بین جمعیت. دختر بچه‌ای شاخه گل را گرفته و ملت، انگار که عروس بعدی انتخاب شده برایش کف می‌زنند. دخترک که همراه پدرش پایین می‌آید و روبروی قفسه‌های کتاب می‌ایستند انگار صحنه‌ای از دنیای گالیور را می‌بینم، آدم‌های کوچک و المان‌های بزرگ. مجری یک لیزر سبز رنگ می‌دهد دست دختر بچه و می‌گوید یکی از کتاب‌ها را انتخاب کند. لیزر بین کتاب‌ها می‌چرخد و می‌چرخد و بالاخره آن بالاها بین چند کتاب باریک و مشکی‌رنگ متوقف می‌شود. قفسه، قفسه‌‌ی رمان‌های ایرانی است. دلقکی که پاهای دراز دارد کتابی را بیرون می‌کشد و پدر دخترک می‌گوید «نه نه سمت چپی». دلقک سمت چپی را برمی‌دارد و می‌پرسد «این؟» پدر دخترک می‌گوید «آره همون». دلقک می‌گوید «باشه حالا چرا می‌زنی؟» جمعیت هم که هنوز انرژی زیادی دارند خنده‌ی سبکی می‌کنند. دلقک کتاب را از بالا ول می‌کند برای مجری. خوشحالم که باریک است. مجری می‌گوید «هیچ‌وقت» نوشته‌ی «لیلا قاسمی». ازم می‌پرسد «قبلاً‌ خوندیش؟» می‌گویم «نه.» چشم‌هایش را گرد می‌کند و می‌پرسد: «قول؟» جمعیت می‌خندد و من هم می‌گویم «قول.»
قفسه‌ها می‌روند پشت صحنه و آکروبات‌بازها می‌آیند. کتاب را باز می‌کنم و ورق می‌زنم تا برسم به صفحه‌ی اول. مهر آبی رنگ کتابخانه‌ی شخصی نفیسه همانجای همیشگی روی صفحه‌ی اول کتاب خورده. از اینکه انقدر کتاب کم‌حجمی است خوشحالم،‌ از اینکه یک عاشقانه‌ی کلاسیک روسی نیست خوشحالم،‌ از اینکه فضای سیاه و دود گرفته‌ی رمان‌های فرانسوی را ندارد هم خوشحالم. حداقلش این است که می‌توانم فضایش را به راحتی تصور کنم. وقتی اسم مهشید را می‌خوانم می‌توانم ناظم دوران دبستان خودم را تصور کنم،‌ وقتی لذت خوردن آب سرد بعد از شستن ظرف‌ها را می‌خوانم می‌توانم همذات‌پنداری کنم. وقتی می‌خوانم همبازی دوران کودکی راوی دارد از خارج برمی‌گردد می‌توانم همبازی دوران کودکی خودم را تصور کنم. عشق دوران کودکی راوی و امید که حالا هر کدام سنی ازشان گذشته و یک‌بار از همسرهایشان طلاق گرفته‌اند را هم می‌توانم به خوبی بفهمم.
کلمه‌ها را پشت سرهم می‌بلعم و صفحه‌ها را پشت سرهم ورق می‌زنم. ورقه‌های سمت چپ کتاب هی کمتر و کمتر می‌شوند و ورقه‌های سمت راست بیشتر. امید دارد از خارج برمی‌گردد و راوی هی از کودکی و نوجوانی‌شان که کنار هم و جوانی‌شان که هرکدام یک‌ور دنیا مشغول زندگی بوده‌اند می‌گوید. کتاب را که می‌بندم و شوک جمله‌های آخر چشم‌هایم را گرد می‌کند کم‌کم صدای اطرافم را می‌شنوم. جمعیت هنوز همان‌جا هستند و تشویق می‌کنند. خاک وسط میدان زیر پای انواع حیوان‌ها شخم خورده و طناب‌های آویزان آکروبات‌بازها هم کم‌کم دارند جمع می‌شوند. یک جای میدان یکی از اسب‌ها که انگار موقع دویدن خیلی خسته شده خراب‌کاری کرده و چند نفر از بچه‌های پشت پرده مدام پیس‌پیس می‌کنند که بروم کمی خاک بریزم رویش ولی من عمراً این کار را بکنم حتی اگر مجبور باشم بوی بدش را تحمل کنم. بوق‌های دستی و سنج و طبل‌های دلقک‌ها، اطرافم روی زمین افتاده‌اند. مطمئنم مثل تمرین‌هایم وسط کتاب‌خواندنم آمده‌اند دورم را گرفته‌اند و هی سر و صدا کرده‌اند تا به تماشاگرها ثابت کنند که من تمام حواسم به کتاب است. ملت که پاپ‌کورن‌هایشان را خورده‌اند دارند با دقت به فرو رفتن شمشیر توی حلق یک نفر نگاه می‌کنند. این یعنی قسمت پر سر و صدای نمایش تمام شده و چیزی تا آخر آن نمانده.
دیگر تپش قلب ندارم، برای حرف زدن نیازی نیست مدام آب گلویم را قورت بدهم و گلویم را صاف کنم. مجری اگر باهام شوخی کند خیلی راحت می‌توانم جواب‌هایی بدهم که جمعیت بخندند و فکر نکنند من یک بچه‌درس‌خوان افسرده و تنها هستم. اصلاً هم نگران سوال‌هایی که قرار است در مورد کتاب ازم بپرسند نیستم. جرأتم بیشتر شده و نگاهم بین تماشاگرها می‌چرخد. نصف بیشترشان موبایل‌ها و تبلت‌هایشان را درآورده‌اند و دارند از نمایش فیلم می‌گیرند. نفیسه را می‌بینم که همراه پدر کراوات زده‌اش کنار مسافرهای قطار عقاب طلایی نشسته و درست مثل زمان تمام شدن تمرین‌هایم زل زده به من. انگار تنها کسی است که من را نگاه می‌کند و چشمش به نمایش نیست. مچ دست راستش را کمی توی هوا می‌چرخاند و لبخندی هم چاشنی‌اش می‌کند که یعنی «در چه حالی؟» از همین لبخندش خنده‌ام می‌گیرد و من هم گردنم را کمی به سمت راست کج می‌کنم که یعنی «خوووب». ■

پاورقی:
این داستان کوتاه سال ۱۳۹۵ به عنوان یکی از داستان‌های برگزیده‌ی بخش اصلی دومین دوره‌ی جایزه داستان تهران انتخاب شد.

0 0 رأی‌ها
امتیازدهی به این مطلب
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه‌ی نظرات