نقد فیلم لوپر به کارگردانی رایان جانسون

لوپر (Looper) عنوان فیلمی علمی تخیلی محصول سال ۲۰۱۲ آمریکا است. رایان جانسون کارگردان تازه‌کاری که تا قبل از این دو فیلم به‌نام‌های آجر (Brick ۲۰۰۵)، برادران بلوم (The Brothers Bloom ۲۰۰۸) را در کارنامه‌اش داشت بعد از نوشتن فیلمنامه با بودجه‌ی ۳۰ میلیون دلاری ساخت لوپر را آغاز کرد.

لوپر با مدت زمان ۱۱۹ دقیقه برای اولین‌بار به‌‌عنوان فیلم افتتاحیه‌ی جشنواره بین‌المللی فیلم تورنتو در سال ۲۰۱۲ به نمایش درآمد. بعد از آن بود که با استقبال گرم منتقدان و فروش خوب ۱۶۶ میلیون دلاری در گیشه مواجه شد و حتی ۶ جایزه از ۶ جشنواره معتبر سینمایی دریافت کرد. بعد هم به شکل عجیبی بیشتر منتقدین معروف دنیا این فیلم را تحسین کردند و آن را یکی از بهترین فیلم‌ها با موضوع سفر در زمان اعلام کردند. برای مثال راجرت ایبرت ۳.۵ ستاره از ۴ ستاره به آن داد و جیمز براردینلی امتیاز ۱۰ از ۱۰ به این فیلم داد و آن را در رتبه‌ی اول لیست بهترین فیلم‌های ۲۰۱۲ قرار داد! سایت متاکریتیک به این فیلم امتیاز خیلی خوب ۸۴ از ۱۰۰ داده و از ۴۴ نقدی که بر آن نوشته شده ۴۲ تای آن‌ها نقد مثبت و ۲ تای آن‌ها متوسط بوده. یعنی حتی یک نقد منفی هم توسط منتقدین برای این فیلم نوشته نشده!

خلاصه‌ی فیلم:

داستان فیلم لوپر که در سال ۲۰۴۴ و در شهر کانزاس سیتی اتفاق می‌افتد به این شکل است که جوزف سیمونز ۲۵ ساله با بازی جوزف گوردون لویت (Joseph Gordon-Levitt) یک لوپر یا چرخه‌گر است. او توضیح می‌دهد که سفر در زمان تا آن‌موقع اختراع نشده اما سی‌سال بعد یعنی سال ۲۰۷۴ این اتفاق خواهد افتاد. در آن زمان کشتن آدم‌ها مثل حالا نیست و حتماً ردی از مردن آدم‌ها به‌جا می‌ماند و برای قاتل دردسر می‌شود. سفر در زمان هم کاری غیرقانونی است. تبهکاران حرفه‌ای که مقرشان در شانگهای چین است برای این‌که بتوانند کسی را به قتل برسانند او را در ماشین زمان که فقط آن‌ها می‌توانند از آن استفاده کنند به سی‌سال قبل می‌فرستند تا آن‌موقع و توسط قاتلینی به‌ نام لوپرها کشته شوند. با این کار سی‌ سال بعد هیچ ردی از مرگ آن‌ها باقی نمی‌ماند و انگار که اصلاً هیچ‌وقت وجود نداشته‌اند. لوپرها بعد از قتل هدف‌هایشان شمش‌های نقره‌ای که پشت آن‌ها جاسازی شده را برمی‌دارند. هر وقت که رؤسای مافیا بخواهند حلقه‌ای را ببندند پیری‌های آن لوپر را می‌فرستند و لوپر جوان باید خود پیرش را بکشد! به این کار بستن چرخه می‌گویند. بعد از این‌که لوپر جوان پیری‌های خود را می‌کشد تنها سی‌سال فرصت دارد تا با پول‌هایی که ذخیره کرده زندگی کند. در طول فیلم سِث با بازی پائول دینو (Paul Dano) وقتی هدفش در حال آواز خواندن است نمی‌تواند او را بکشد و هدف که پیری‌های خودش است فرار می‌کند. جو (جوزف) وقتی به او پناه می‌دهد می‌شنود که شخصی به‌نام باران‌ساز (Rain Maker) در آینده رئیس تبهکاران خواهد شد و تمام حلقه‌ها را خواهد بست. جو هم یک‌روز وقتی منتظر هدفش است تا بعد از ظاهر شدن، او را بکشد ناگهان با چند ثانیه تأخیر مواجه می‌شود. وقتی هدف ظاهر می‌شود جو که از نپوشیده شدن صورت او تعجب می‌کند به چشم‌هایش نگاه می‌کند و متوجه می‌شود که هدف پیری‌های خودش با بازی بروس ویلیس (Bruce Willis) است. جو در کشتن او تردید نمی‌کند اما جوی پیر این اجازه را به او نمی‌دهد و هرطور شده از دستش فرار می‌کند. حالا جوی جوان باید پیری‌های خودش را بکشد. یک روایت موازی دیگر هم با این ماجرا در داستان هست که در اثر جهش ژنتیکی، ۱۰ درصد از جمعیت دارای توانایی‌های محدود حرکت دادن اشیاء از راه دور هستند. این روایت موازی در ادامه با داستان اصلی فیلم مخلوط می‌شود و ادامه پیدا می‌کند.

عاری از کلیشه‌های سفر در زمان

لوپر فیلمی است که باید از چند نظر به آن نگاه کرد. اول از همه شاید مقایسه‌ی آن با فیلم‌های برتر سال در ژانرهای دیگر تا حدودی منصفانه نباشد. تاکنون فیلم‌های زیاد دیگری در زمینه‌ی سفر در زمان ساخته شده‌اند که می‌توان به پرایمر (Primer ۲۰۰۴)، بازگشت به آینده (Back to the Future ۱۹۸۵)، ۱۲ میمون (Twelve Monkeys ۱۹۹۵) و بسیاری فیلم‌های دیگر اشاره کرد. در مقابل هرچند فیلم خوب، ده‌ها فیلم ضعیف و کلیشه‌ای در این ژانر ساخته شده به‌طوری‌که مخاطب کم‌کم از تمام المان‌ها و عناصر این ژانر خسته شده و به دنبال یک ایده‌ی نو همراه با یک داستان و شیوه‌ی نو است. لوپر این‌طور فیلمی است. همان‌طوری که بسیاری از منتقدین معروف دنیا گفتند لوپر قواعد و کلیشه‌ها را کنار گذاشته و تا حدودی با خلاقیت و نوآوری، فیلم جدیدی به مخاطب می‌دهد که می‌تواند ذهن او را درگیر مسائل علمی بیان شده در فیلم کند. جانسون گفته که از سال ۲۰۰۲ مشغول جمع کردن ایده برای ساخت این فیلم بوده. یکی از کارهای مثبتی هم که انجام داده این است که به‌صورت تئوری نیامده اطلاعات ریاضی و فیزیکی در مورد سفر به زمان بدهد، بلکه اصلاً به این چگونگی توجهی نمی‌کند و فقط تأثیرات آن‌را در نظر می‌گیرد. جانسون این را از زبان بروس ویلیس در سکانسی که جوی جوان و جوی پیر مکالمه‌ای در رستوران دارند بیان می‌کند که اگر بخواهد در مورد سفر در زمان توضیح بدهد باید ساعت‌ها با کشیدن نمودار و فرمول‌های فیزیکی وقت هم را تلف کنند.
در ۲۰ دقیقه‌ی ابتدایی فیلم جو به‌عنوان راوی داستان را روایت می‌کند، در مورد شغلش، چرخه یا همان لوپ و بسیاری چیزهای دیگر به‌سرعت صحبت می‌کند. طوری‌که به بیننده اجازه نمی‌دهد حتی در ذهن خود به صحبت‌های او و مخصوصاً روابط علت و معلولی اتفاقات شک کند و سوالی در موردشان بپرسد. در ادامه، فیلم چیزی حدود یک ساعت و نیم به زندگی جو، لوپرها، جوی پیر به‌علاوه جوانیش، بقیه شخصیت‌ها و حتی تیپ‌ها می‌پردازد. یک ساعت و نیمی شاید خسته‌کننده و ملال‌آور که شاید بعضی از بیننده‌ها را ناامید کند. در پایان کار هم نزدیک به ۲۰ دقیقه ترکیبی از دو قسمت زمانی اول اتفاق می‌افتد و جو با روایت خودش از ماجرا پایان بخش فیلم می‌شود.
در مورد نقاط قوت فیلم اگر بخواهیم صحبت کنیم بازی‌ها بدون شک جزو آن هستند. جوزف گوردون لویت که سال ۲۰۰۵ در فیلم Brick با جانسون همکاری کرده بود و ۲۰۰۸ در فیلم برادران بلوم نقش کوتاهی داشت حالا در فیلم دیگری از جانسون در نقش یک قاتل حرفه‌ای معتاد ظاهر شده. گوردون لویت برای این‌که بتواند بهتر نقش بروس ویلیس جوان را بازی کند تمام فیلم‌های او را دیده تا بتواند رفتارش را تقلید کند. او حتی اجازه داده تا در صورتش پروتز کاشته شود تا چهره‌اش بیشتر شبیه ویلیس شود. هرچند نمی‌توان با قطعیت گفت که این کار اصلاً فایده‌ای داشته یا نه اما حداقل تأثیر آن، عوض کردن چهره‌ی اصلی گوردون لویت و نوعی شکل عجیب دادن به آن است. البته این کار هم مثل این‌که به‌درستی انجام نشده. اوایل فیلم گوردون لویت همان گوردون لویت همیشگی است و هیچ‌کس هم با این مشکلی ندارد. اما به یک‌باره دماغش دچار تغییر می‌شود. بعد هم گونه‌هایش و بعد در آن سکانسی که جو منتظر است تا جوی پیر ظاهر شود و آن را بکشد به‌سرعت تمام صورت وی عوض شده! پوست صورت وی سفیدتر شده و ابروهایش باریک‌تر! این تغییر چهره به‌خودی خود بد نیست اما این‌که یک شبه این اتفاق افتاده باشد طبیعتاً توی چشم می‌زند. اگر یک‌بار دیگر آن صحنه را ببینید مثل این می‌ماند که گوردون لویت رفته و کارگردان مجبور شده بازیگر هندی سیف علی‌خان را جلوی دوربین بگذارد! حتی اگر پوستر این فیلم را ببینید در نمای نیم‌رخ گوردون لویت آدم را یاد رامین استاد در فیلم «تنها دو بار زندگی می‌کنیم» می‌اندازد! اما به‌هرحال گوردون لویت که از بازیگران آینده‌دار است بازی خیلی خوبی ارائه داده. بروس ویلیس هم که کم در این نقش‌ها ظاهر نشده و این فیلم هفتاد و هشتمین فیلم در کارنامه‌اش است باز هم کارش را خوب ارائه داده. سارا با بازی امیلی بلانت (Emily Blunt) به‌عنوان زنی که در این فضای هرج و مرج و فلاکت اقتصادی پسرش را در یک خانه‌ی خارج از شهر بزرگ می‌کند و خودش تمام کارهای خانه را انجام می‌دهد توانسته بازی قابل‌قبولی ارائه کند. حتی توانسته لهجه‌ی انگلیسی خود را تا حد زیادی مخفی کند. اما در بین تمام بازیگران فیلم و شاید در بین تمام نکات فیلم بازی کودک خردسال این فیلم خیلی به‌چشم می‌آید. سید با بازی پیرز گاگنون (Pierce Gagnon) پسر بچه‌ای است دارای قدرت‌های ماورالطبیعه و بیش از انسان‌های دیگری که در فیلم هستند. این قدرت‌ها تخریب بالایی دارند و سید هم کنترلی روی آن‌ها ندارد. دقیقاً سید با همین قدرت‌ها توانسته در عرض شش‌ماه بزرگ‌ترین قدرت تبهکاری در سال ۲۰۷۴ شود. گاگنون بازی بسیار روانی دارد و آن‌قدر دیالوگ‌هایش را طبیعی می‌گوید که بیننده شک می‌کند آیا این بچه واقعاً ۷ سال دارد؟! برای نمونه موقعی که جو از دست یکی از تبهکاران پشت مبل مخفی شده سید با خونسردی تمام از پله‌ها پایین می‌آید، از پذیرایی رد می‌شود، صدایی توی آشپزخانه درست می‌کند و بعد که تبهکار داخل آشپزخانه می‌شود با خونسردی بیشتری جو را داخل یک مخفیگاه می‌برد. یا در ادامه وقتی ‌که خانه را با قدرتش منفجر کرده و تمام سر و رویش خونی است گریه می‌کند. بدون شک گاگنون یکی از بازیگران آینده‌دار سینماست که فیلم‌های موفقی را در کارنامه‌ی خود خواهد داشت.
از دیگر نقاط قوت فضاسازی‌های رایان جانسون است. جانسون برای این‌که دنیا را در سال ۲۰۴۴ یا حتی ۲۰۷۴ نشان بدهد نیامده ساختمان‌ها را عجیب و غریب کند و تمام شهر را با ماشین‌های پرنده و آدم فضایی‌ها پر کند! به‌جای آن به جزئیات پرداخته و فقط شکل موبایل‌ها و بعضی وسایل بزرگتر مثل اسلحه‌ها و موتورها را تغییر داده. بعضی از منتقدین آن‌قدر مسخ این کار جانسون شده‌اند که ذوق‌زدگی در نقدهایشان کاملاً مشخص است و اشاره‌ای به جزئیات کار نکرده‌اند. مثلاً همین موتور پرنده از نقاط ضعف فیلم است. نه فقط استفاده‌ی مثبتی این کلیشه در فیلم نمی‌شود، بلکه چندین‌بار روابط علت و معلولی را به‌شدت دچار ضعف می‌کند. برای مثال جو که از این موتورها بدش می‌آید و ماشین کلاسیک خودش را دارد وقتی از دست تبهکاران فرار می‌کند سوار این موتور می‌شود، تبهکاران انگار اسلوموشن می‌دوند و وقتی او سوار موتور شده، موتور تا وقتی‌که تبهکاران به یک قدمی‌اش نرسیده‌اند روشن نمی‌شود! یا مثلاً همان‌جایی که کید بلو با بازی نوح سیگان (Noah Segan) سوار این موتور شده و به‌سمت جو شلیک می‌کند، به شکل عجیبی تیرها یک متری جو روی آسفالت می‌خورند! کید بلو وقتی با موتور از بالای سر جو رد می‌شود جو به‌طور شانسی هدف می‌گیرد و اتفاقاً هدفش درست از آب در می‌آید و کید بلو را می‌کشد! به‌جز روابط علت و معلولی و بی‌جواب ماندن چرایی بعضی از سکانس‌ها، این موتور حتی جلوه‌های ویژه فیلم را هم زیر سوال می‌برد. صحنه‌ای که جو با موتور میان مزرعه نیشکر در حال فرار است را بیاد بیاورید، جلوه‌های ویژه به‌حدی ضعیف است که آدم را یاد فیلم‌های دسته ۳ هالیوود می‌اندازد! با این تفاسیر اگر این موتور به‌طور کامل از فیلم حذف می‌شد نه تنها بعضی از ضعف‌های فیلم کمتر می‌شد بلکه امکان داشت حتی فیلم قوی‌تر و خالی‌تر از کلشیه به‌نظر بیاید. هرچند جانسون انگار برای ساخت این فیلم مشکلات مالی هم داشته، به طوری که قرار بوده جو که در طول فیلم زبان فرانسه یاد می‌گیرد به رؤیایش برسد و به فرانسه برود اما جانسون متوجه می‌شود که هزینه‌ی فیلمبرداری در فرانسه زیاد است و نمی‌توانند این کار را انجام بدهند. این‌جاست که توزیع‌کننده‌های چینی کار وارد می‌شوند و به جانسون پیشنهاد می‌دهند تا به‌جای فرانسه به چین بروند. جانسون تغییری در فیلمنامه ایجاد می‌کند و سکانس‌هایی را در چین ضبط می‌کند. این تغییر در طول فیلم خوب می‌نشیند و حتی باعث به وجود آمدن یکی از بهترین دیالوگ‌های فیلم بین ایب (رئیس لوپرها) و جو می‌شود.
پایان فیلم هم وقتی جو سعی می‌کند تا حلقه‌ی زندگی خودش را که انگار به زندگی تمام لوپرها، سید و مارش سارا زنجیر شده است برای همیشه ببندد تا حدود زیادی بیننده را شگفت‌‌زده نمی‌کند. از همان چند دقیقه مانده به پایان فیلم می‌شود از حرف‌های جو این‌طور برداشت کرد که با کشتن خودش می‌تواند همه‌چیز را حل کند و همین اتفاق هم می‌افتد. اما یک چیزی این‌جا بیننده را آزار می‌دهد، فیلم‌هایی که با صحبت‌های راوی اول شخص روایت می‌شوند (حداقل در آغاز و پایان کار) به‌شکلی ادامه پیدا می‌کنند که بیننده را گول می‌زنند. راوی حرف‌هایش را که می‌زند آخر سر به بیننده تلنگر می‌زند که من اگر مرده‌ام پس چطور روایتگر ماجرا هستم؟ در لوپر این‌طور حرفی توسط راوی زده نمی‌شود اما این سوال در ذهن پیش می‌آید که اگر جو خودش را می‌کشد پس چطور ماجرا را برای ما روایت می‌کند؟! به‌نظر می‌آید اگر صحبت‌های آخر جو در قالب دیالوگ و یا چیزی به‌جز مونولوگ‌‌های ذهنی‌اش بیان می‌شد قدرت پایان‌بندی فیلم دوچندان می‌شد.
جانسون در فیلمنامه‌اش نکات ظریفی را هم رعایت کرده که با یک‌بار دیدن فیلم شاید کسی متوجه آن نشود. مثلاً وقتی جوی جوان و جوی پیر در کافه نشسته‌اند و صحبت می‌کنند، به محض این‌که نام باران‌ساز را می‌آورند کافه خالی می‌شود! انگار که باران‌ساز با خودش یک نابودی مطلق می‌آورد. در همان صحبت‌های داخل کافه شاید تنها شوخی داخل فیلم نیز اتفاق می‌افتد. جو برای این‌که با جوی پیر قرار بگذارد روی دست خودش می‌نویسد: Beatrix. بئاتریس نام زنی است که خارج شهر در یک رستوران یا کافه‌ی صحرایی کار می‌کند. جوی پیر به جوی جوان می‌گوید که زن دیگری هم آخر هفته‌ها این‌جا کار می‌کند، به اسم jen که اسمش حرف‌های کمتری دارد و قطعاً حک کردن اسمش روی دست درد کمتری دارد. خیلی جای تعجب دارد که جانسون در طول فیلم به شوخی کردن ادامه نمی‌دهد. اگر این اتفاق می‌افتاد قطعاً به جذاب شدن فیلم کمک زیادی می‌کرد. اسم باران‌ساز یا Rain Maker از روی وسیله‌ای انتخاب شده که سارا برای آبپاشی مزرعه‌اش از آن استفاده می‌کرد. شاید هر اتفاقی به‌جز خودکشی جو می‌افتاد سید به همان باران‌ساز تبدیل می‌شد و آینده همچنان اتفاق می‌افتاد. اتفاقاتی مثل قتل سارا توسط جوی پیر باعث می‌شد تا سید از لوپرها کینه به دل داشته باشد و در آینده وقتی رئیس مافیا شد تمام حلقه‌ها را ببندد. باران‌ساز هم اسم هوشمندانه‌ای است، در فیلم به دفعات بازی با دود و ابر را توسط کارگردان می‌بینیم. اوج این بازی همان سکانس انتظار جو برای ظاهر شدن جوی پیر و کشتن اوست که ابر عجیبی در آسمان وجود دارد. در سکانس‌های دیگر مثلاً وقتی جو به آسفالت شلیک می‌کند تا دود ایجاد کند باز هم از ابر و دود استفاده می‌شود. یا حتی شکل قهوه‌هایی که بئاتریس خدمتکار برای جو می‌آورد. در پایان فیلم که سارا بالای سر جو می‌آید ابرها آسمان را گرفته‌اند، حالا که سید می‌تواند در آغوش مادرش بزرگ شود و شاید هیچ‌وقت تبدیل به باران‌ساز نشود انگار آسمان می‌خواهد برای اولین‌بار در فیلم ببارد. و این‌جا جو باران‌سازی می‌شود که دنیای لوپرها را تغییر می‌دهد.
در مورد چرایی اتفاقات در لوپر می‌توان مفصل بحث کرد. و خیلی از این بحث‌ها به نتیجه‌ای نخواهند رسید که این جزو ضعف‌های اصلی فیلم است. مونولوگ‌های جو در ۲۰ دقیقه‌ی ابتدایی فیلم آن‌قدر قوی نیستند که بعد از دیدن فیلم هیچ سوالی در ذهن پیش نیاید. مثلاً این‌که تبهکاران که ماشین زمان در اختیار دارند، چرا هدف‌هایشان را به وسط اقیانوس یا بیابان نمی‌فرستند؟ یا چرا حتی به عصر دایناسورها؟! یا اصلاً اگر کشتن آدم‌ها در سال ۲۰۷۴ آن‌قدر دردسر دارد پس چرا خیلی راحت همسر جوی پیر کشته می‌شود؟! یا اصلاً چه دردسری دارد؟ از خیر سوال‌ها که بگذریم باز هم می‌توان به‌راحتی از فیلم ایراد گرفت. این‌که جو در همان اوایل فیلم که در حال فرار از آپارتمانش است تیر نمی‌خورد یا جوی پیر دست‌خالی می‌تواند حساب تبهکاران را برسد و داوطلبانه در زمان سفر کند سطح فیلم را پایین آورده. مخصوصاً صحنه‌هایی مثل درگیری بروس ویلیس با تعداد زیادی از لوپرها و کشتن همه‌ی آن‌ها بدون این‌که خودش حتی یک تیر ناقابل بخورد! شاید بدون اختیار آدم را یاد فیلم‌های سینمای هندوستان بیندازد! جزئیات و ایرادهای فیلمبرداری هم در فیلم به کرات دیده می‌شود. از گریه‌های سِث که اول فیلم چانه‌اش را خیس می‌کنند و بعد نیستند و دوباره بر می‌گردند گرفته، تا چپ دست و راست دست بودن گوردون لویت و ویلیس و حتی پایان فیلم وقتی ماشینی که سید و سارا داخل آن هستند در حال چپ شدن است هیچ‌‌کس داخل آن نیست اما در سکانس بعدی سارا و سید بدون هیچ صدمه‌ی خاصی (مخصوصاً سید) داخل ماشین پیدایشان می‌شوند.
این‌ها همه سوالات و ایراداتی هستند که به‌راحتی در ذهن بیننده به‌وجود می‌آیند و جانسون هیچ جواب قانع‌کننده‌ای در فیلم برای آن‌ها ارائه نکرده. لوپر را از بعضی لحاظ با فیلم‌هایی مثل کد منبع (Source Code)، تلقین (Inception) که اتفاقاً گوردون لویت در آن هم بازی کرده نیز مقایسه می‌کنند. اگر بخواهیم منصفانه قضاوت کنیم لوپر به گرد پای Inception هم نمی‌رسد. در Inception کریستوفر نولان با ایده‌های بی‌نظیر و کارگردانی شاهکارش ذهن بیننده را تسخیر می‌کند و یک لحظه امانش نمی‌دهد. Source Code هم از بعضی جهات مخصوصاً این‌که داستان سفر در زمان را وارد یک داستان رمانتیک کرده از لوپر سرتر است. اما فراموش نکنیم که لوپر سومین فیلم نویسنده و کارگردانش است و امیدواریم در آینده فیلم‌های بهتری از این رایان جانسون ببینیم.
به‌جز این ضعف‌ها، استفاده‌ی دیرهنگام جانسون از قدرت‌های فراطبیعی و دوباره مطرح کردن آن‌ها در پایان فیلم را نه می‌توان ذکاوت وی و نه ضعف کارش دانست. اما بعد از چند دقیقه که دوباره این موضوع مطرح می‌شود وقتی قدرت‌های سید کم‌کم آشکار می‌شوند فیلم بعد از دقایق طولانی دوباره جان می‌گیرد. ناتان جانسون (Nathan Johnson) پسرعموی رایان جانسون که کار موسیقی این فیلم را برعهده داشته کارش را به‌شکل خوبی انجام داده. اوج خلاقیت وی زمانی مشخص می‌شود که سید با عصبانیت در حال کشتن یک قاتل است. موسیقی قطع می‌شود و یک بیپ مطلق پخش می‌شود و همراه با آن، خون طرف در هوا سرازیر می‌شود!
اما از همه‌ی این‌ها که بگذریم فراموش نکنیم که موضوع اصلی لوپر سفر در زمان است، همه‌ی ما می‌دانیم که سفر در زمان و مخصوصاً سفر به گذشته باعث می‌شود تا انسان‌ها تغییراتی در زندگی خودشان ایجاد کنند. این تغییرات ناخواسته باعث می‌شوند تا آینده نیز تغییر کند. لوپر نه فقط به این موضوع می‌پردازد بلکه خودش هم از این قاعده پیروی می‌کند. یعنی در دقایق آغازین فیلم یک حس به شما می‌دهد، در ادامه یک حس دیگر، و در پایان هم یک حس کاملاً متفاوت. اگر هر ۲۰ دقیقه که لوپر را تماشا می‌کنید نظرتان را در ذهن‌تان مرور کنید یا جایی بنویسید، متوجه می‌شوید که هربار نظر شما تغییر کرده است. گاهی فیلم را در حد یک فیلم خسته‌کننده و ضعیف می‌دانید و گاهی هم یک فیلم خوب. به‌هر شکل لوپر در ژانر خودش جزو فیلم‌های عالی نیست و می‌توان آن‌ را فقط یک فیلم خوب دانست. لوپر حتی قدرت کافی برای این‌که از ژانر خودش خارج شود و به‌عنوان یک فیلم خوب مطرح شود را هم ندارد. ■

0 0 رأی‌ها
امتیازدهی به این مطلب
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback)‌های اینلاین
مشاهده همه‌ی نظرات